برای دیگران همیشه قابل درک نبود، ولی ما، پسران عمه بانو را "عمو" خطاب می کردیم به لحاظ تفاوت سن و شاید نزدیکی قلبی. به ویژه که با نام خانوادگی یکسان با ما می زیستند و هرگز در خیال مان آنان را نسب متفاوتی نمی پنداشتیم. مصطفی مفهومی بود همچون دایی هایش، مجید همان حکمی را داشت که علی اکبر، محسن به سان عبدالله و مرتضی نیز هم. مطمئنا به فاطی، خواهرشان، لقب عمه تعلق می گرفت. از آن جا که روزگارسنگین قلب آماده است تا چنگی زند بر دل خوبی ها، مادر نیک سرشت و مهرسیما یعنی عمه را با بیماری غیرمنتظره و غمناکی در
میانسالی از آنان گرفته بود و جای خالی اش، وسعت تنهایی سه پسر کوچکتر را بیشتر کرده بود که هنوز نگارین دلبری را در برنگرفته بودند که از عشق و امید بگویند و ببالند و بپرورند. تا اینکه هر یک از عشق کامی گرفتند و صبح دولت شان دمید.مهمانی های خانواده ی پدری از شوخ طبعی های جوانانش می درخشید و هر لحظه اش تابش امید بود و جلای زندگی در دوران سپید کودکی مان. چه، که از خلوص خاطرات زرین اش با هیچ گذران
زمانی کاسته نمی شود. ما بودیم و شب های قصه در بزنگاه شیطنت های گروهی که هر بار در منزلی در صورش دمیده می شد و به فراخوان قصه می نشستیم و سراپا گوش می شدیم به واژگان جادویی مرتضی، با همیاری محسن و مجید که در بداهه می آفرید از ماجراجویی های شگفت انگیز با قهرمانانی که ما بودیم ! ما کودکان از هر خانواده که وسعت بزرگی شخصیت های خودمان در داستان های خیالی، در باورمان نمی گنجید. همان ماجراهای سحرآمیزکه در لحظه از دهان قصه گویان به پروازدر می آمد و در لحظه بر سرزمین قلب مان فرود می آمد و ستاره ی چشمانمان را در مسیر قصه پرفروغ تر می کرد، چنانکه تا چند روز بعد از دورهمی های هفتگی فرار كن مربي !...
ادامه مطلبما را در سایت فرار كن مربي ! دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bengarobargir بازدید : 77 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 9:38