فرار كن مربي !

ساخت وبلاگ

براي همه ي روزهاي پر سكوت و غمناك امسال ... فرار كن مربي !...
ما را در سایت فرار كن مربي ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bengarobargir بازدید : 67 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 9:38

برای دیگران همیشه قابل درک نبود، ولی ما، پسران عمه بانو را "عمو" خطاب می کردیم به لحاظ تفاوت سن و شاید نزدیکی قلبی. به ویژه که با نام خانوادگی یکسان با ما می زیستند و هرگز در خیال مان آنان را نسب متفاوتی نمی پنداشتیم. مصطفی مفهومی بود همچون دایی هایش، مجید همان حکمی را داشت که علی اکبر، محسن به سان عبدالله و مرتضی نیز هم. مطمئنا به فاطی، خواهرشان، لقب عمه تعلق می گرفت. از آن جا که روزگارسنگین قلب آماده است تا  چنگی زند بر دل خوبی ها، مادر نیک سرشت و مهرسیما یعنی عمه را با بیماری غیرمنتظره و غمناکی در میانسالی از آنان گرفته بود و جای خالی اش، وسعت تنهایی سه پسر کوچکتر را  بیشتر کرده بود که هنوز نگارین دلبری را در برنگرفته بودند که از عشق و امید بگویند و ببالند و بپرورند. تا اینکه هر یک از عشق کامی گرفتند و صبح دولت شان دمید.مهمانی های خانواده ی پدری از شوخ طبعی های جوانانش می درخشید و هر لحظه اش تابش امید بود و جلای زندگی در دوران سپید کودکی مان. چه، که  از خلوص خاطرات زرین اش با هیچ گذران زمانی کاسته نمی شود. ما بودیم و شب های قصه در بزنگاه شیطنت های گروهی که هر بار در منزلی در صورش دمیده می شد  و به فراخوان قصه می نشستیم و سراپا گوش می شدیم به واژگان جادویی مرتضی، با همیاری محسن و مجید که در بداهه می آفرید از ماجراجویی های شگفت انگیز با قهرمانانی که ما بودیم ! ما کودکان از هر خانواده که وسعت بزرگی شخصیت های خودمان در داستان های خیالی، در باورمان نمی گنجید. همان ماجراهای سحرآمیزکه در لحظه از دهان قصه گویان به پروازدر می آمد و در لحظه بر سرزمین قلب مان فرود می آمد و ستاره ی چشمانمان را در مسیر قصه پرفروغ تر می کرد، چنانکه تا چند روز بعد از دورهمی های هفتگی فرار كن مربي !...ادامه مطلب
ما را در سایت فرار كن مربي ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bengarobargir بازدید : 77 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 9:38

غبار غم برود حال خوش شود حافظ ؟ در اين روزگار تار جهان؟ فرار كن مربي !...
ما را در سایت فرار كن مربي ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bengarobargir بازدید : 59 تاريخ : دوشنبه 29 دی 1399 ساعت: 20:01

 کوچه ی یازدهم،  به کوچه ی مدرسه معروف بود. چون دبستان دو شیفته ی جهاد- که در دوران جنگ سه نوبته هم اداره می شد- در آن جا قرار داشت. مغازه ی آقای حسن زاده، چند متر مانده به مدرسه در ضلع روبرو یعنی قسم فرار كن مربي !...ادامه مطلب
ما را در سایت فرار كن مربي ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bengarobargir بازدید : 81 تاريخ : جمعه 29 فروردين 1399 ساعت: 11:02

سر ظهر كه رسيدم دم در، با جلب توجه بنر هاي سمت راست خود به خود سرم چرخيد. سياهي هاي تسليت و ترحيم نام همسايه ي سركوچه را دربرگرفته بودند. چند قدم جلوتر رفتم، تا جلوي مغازه ي باركشي يعني اثاثيه ي منزل فرار كن مربي !...ادامه مطلب
ما را در سایت فرار كن مربي ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bengarobargir بازدید : 95 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 10:29

    Aug 6 at 12:28 PM   مغازه ي آقاي همتي ميان كوچه بود، يعني جايي كه هم از سمت خيابان مسلم و هم از جهت هفت نفره ها كه آن زمان بخاطر تعلق خانه هايش به خانواده هاي داراي پنج فرزند بدين نام خو فرار كن مربي !...ادامه مطلب
ما را در سایت فرار كن مربي ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bengarobargir بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت: 15:22

  غباري در هواست، در همه ي فضاي شهرها و بيرون آن ها، جاده گاهي زياد ناهموار مي شود. ديوارهاي نيمه كاره و آجرنما، خاكي، زمين هاي آسيب ديده، خودروهاي فرسوده،سيم هاي برق كه تا زمين مي رسند ، بي نظمي گستر فرار كن مربي !...ادامه مطلب
ما را در سایت فرار كن مربي ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bengarobargir بازدید : 102 تاريخ : يکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت: 15:22

  به جاده مي زنيم ، صبح، نه خيلي زود. مسير پهن و دو طرفه است. اطراف جاده اوضاع ظاهري بهتر مي شود. سطح امكانات، خانه ها ، خودروهاي پارك شده در نزديكي خانه ها از جنبه ي اقتصادي سطح رفاه بالاتري ر فرار كن مربي !...ادامه مطلب
ما را در سایت فرار كن مربي ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bengarobargir بازدید : 107 تاريخ : يکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت: 15:22

 

       

       غروبپنجشنبه 

      تهرانِتنها 

        با تمام غم هايش

               كنارمزارِپلاسكو

                            به فاتحه نشسته است ...

 

فرار كن مربي !...
ما را در سایت فرار كن مربي ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bengarobargir بازدید : 100 تاريخ : يکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت: 15:22

    مشد تقی سرظهرکه وارد حیاط می شد، با خودش گرما می آورد. از سوری خانم که مشغول پاک کردن برنج های تازه خریده اش بود که کیسه ی نخی سفید رنگی داشت تا زری خانم که هر روز همان موقع با کمی غرولند شیشه و د فرار كن مربي !...ادامه مطلب
ما را در سایت فرار كن مربي ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bengarobargir بازدید : 94 تاريخ : يکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت: 15:22